اشاره : رمان زیر بر اساس زندگی و مبارزات دکتر حسین محمدزاده صدیق در حوالی سال های 1347 نوشته شده است. سال‌هایی که امحای ادبیات ترکی آذربایجان در دستور کار رژیم شاهنشاهی قرار داشت. در آن سال‌ها استاد جوان بوده‌اند. اما در راه احیای فرهنگ و ادبیات این مرز و بوم متحمل رنج‌های فراوانی شده‌اند. داستان زیر، داستانی جذاب است که خواننده را با خود همراه می‌کند.  آنان که ترور شخصیت مشاهیر ترکان آذربایجان را در دستور کار قرار داده‌اند بخوانند و عبرت بگیرند:



نویسنده : الف. نسیملو


قسمت اول

حسين – كه از چاپخانه‌ي زير زمين بيرون آمده بود- با عجله طول حياط را طي كرد و وارد ساختمان هفته‌نامه‌ي مهد آزادي شد. شماره‌ي هفتم از هفته‌نامه « ويژه‌ي هنر و اجتماع » در دستش بود. دوان – دوان از پله‌ها بالا رفت و وارد اتاق كارش شد. نشست و كلمه به كلمه هفته‌ نامه را خواند:

چند شعر تازه ازحبيب ساهر، حبيب ساهر شاعر مردم، واقف شاعر زيبايي و حقيقت، دده‌قورقود كهن‌ترين اثر مكتوب آذربايجان.

از زماني كه مسؤول بخش « هنر و اجتماع » در هفته نامه شده بود به شدت فعاليت مي‌كرد. روز و شب مي‌نوشت. عشقش بود. عصاره‌ي قلبش را در كلمات مي‌ريخت. زماني كه دوستش صمد بهرنگي به طرز مشكوكي غرق شد تصميم گرفت كه مجله‌اي داشته باشد و تراوشات قلبي‌اش را در آن جا منعكس كند. با آقاي حاج اسماعيل پيمان، صحبت كرد. او نيز قبول كرد كه با استفاده از امتياز مهد آزادي، يك هفته‌نامه نيز منتشر كند. شماره‌ي اول هفته‌نامه به صمد بهرنگي اختصاص داشت.

اينك اول آذرماه 1347، هفتمين شماره از زير چاپ بيرون آمده بود. آرام و قرار نداشت. گنجينه‌هاي سرزمين مادري‌اش را از پسِ غبار مظلوميت بيرون مي‌آورد و بين مردمانش تقسيم مي‌كرد و اين، شعف و خرسندي فراواني به ارمغان مي‌آورد. فرداي آن روز، تعدادي از دوستان هم‌ دانشگاهي‌ اش دور او را گرفته بودند و سؤال پيچش مي‌كردند. هركس نظري مي‌داد. مقاله‌هاي او را خوانده بودند. حسين - گل سر سبدشان – گاه با شوخي پاسخشان را مي‌داد و مي‌گفت:

- اگر بچه‌هاي خوبي باشيد قول مي‌دهم كه مقالات شما را نيز چاپ كنم.

- ما به خوبي تو كه نمي‌شويم. آخه تو چه دوستي هستي؟ كمي پارتي‌بازي كن.

بعضي از اساتيد رشته‌ي ادبيات دانشگاه تبريز نيز حسين را تشويق مي‌كردند و به او مي‌گفتند كه آينده‌ي روشني در پيش دارد. يك روز استاد دستور زبان و نگارش گفت:

- آقاي صديق! با اين پشت كاري كه در تو هست مي‌تواني كوه را جا به جا كني. مقالاتت را در هفته‌ نامه‌ي هنر و اجتماع خوانده‌ام. قلمت روان و كلماتت رساست. تركي و فارسي را اديبانه مي‌نويسي و در به كارگيري كلمات دقت داري. آفرين پسرم! همين طور ادامه بده. تا كنون نديده بودم جواني به سن و سال تو، اين گونه در تلاش براي شناساندن ادبيات تركي زحمت بكشد و قلم در دست بگيرد. فقط احتياط را از دست نده. تو كه وضعيت سياسي مملكت را خوب مي‌شناسي. دلم نمي‌خواهد در ابتداي جواني دچار مشكل شوي.

در آن روزگار كه به اندازه‌ي امروز نشريه و روزنامه چاپ نمي‌شد، فعاليت مطبوعاتي از اهميت بيشتري برخوردار بود. كسي كه كار مطبوعاتي مي‌كرد داراي شأن و منزلتي خاص بود و اهل مطالعه به نويسندگان، خبرنگاران و صاحبان نشريات به چشم ديگري نگاه مي‌كردند. در چنين فضايي هركسي نمي‌توانست به عنوان نويسنده سري در ميان سرها در بياورد.

 چند روز بعد تلفن هفته‌نامه به صدا در آمد. حاج اسماعيل گوشي را برداشت و گفت:

- مهد آزادي بفرماييد.

- الو، من از اداره‌ي ساواك زنگ مي‌زنم. خودتان، پسرتان و نويسنده‌ي مقالات بخش هنر و اجتماع  فردا صبح ساعت 9 بياييد اينجا.

- چي شده؟

- آدرس را يادداشت كن . . .

مدير مسؤول جا خورده بود. اما او خود از طرفداران آيت الله كاشاني بود و به اين بازي‌ها عادت داشت ولي اين دفعه نمي‌دانست چه كار كند. به حسين جوان خبر داد كه فردا صبح ساعت 8  به دفتر هفته‌ نامه بيا. مي‌خواهم به تو يك اتاق مستقل بدهم. صبح هنگام، حسين به دفتر هفته‌نامه رفت. مدير مسؤول گفت:

- نگران نشو اما از طرف ساواك به من زنگ زده‌اند و مي‌خواهند چند سؤال از ما بپرسند. اصلاً نترس با هم مي‌رويم آن جا.

آن گاه مدير مسؤول،‌ پسرش و حسين سوار اتومبيل شدند و به محل مورد نظر رفتند.

مأمور ساواك پشت ميزش نشسته بود و آن سه نفر روبروي او. آن گاه با خشونت تمام گفت:

- مي‌دانيد كه بر عليه امنيت كشور اقدام كرده‌ايد؟ شما با اين مقالاتتان و تركي‌بازي‌هايي كه در مي‌آوريد، سياست حكومت را زير سؤال مي‌بريد. شما و امثال شما به دنبال اين هستند كه آذربايجان براي خودش يك زبان و حكومت مستقل داشته باشد. من شماها را مي‌شناسم. فعلا باز داشت هستيد تا تكليفتان را روشن كنيم.

آن گاه مأمور ساواك به حسين رو كرد و گفت:

و اما تو پسرك ابله جاهل! از همين اول جواني كار دست خودت دادي. خيلي قلم تندي داري. مي‌خواهي با دو خط شعر، آذربايجان را از دست ما بگيري؟ فكر مي‌كني كه جايي خبري هست؟ مي‌خواهي خودت و خانواده‌ات را آن قدر اذيت كنيم تا مجبور شويد از تبريز بيرون برويد؟ براي ما كاري ندارد كه زندگي‌ات را به كامت زهر مار كنيم. من استاد اين كارم. مي‌دانم چطوري بايد آرامش را از زندگي افراد چموش بگيرم. الان هم با هم مي‌رويم به خانه‌ي تو. آنجا كمي كار داريم.

بعد از اين باز خواست، مأموران حسين و دو نفر همراهش را سوار بر يك جيپ نظامي كردند. يكي از مأمورين ابروهايش را گره كرد و در حالي كه در چشم حسين جوان نگاه مي‌كرد، گفت:

- آهاي صديق! مي‌رويم به خانه‌ات راننده را راهنمايي كن.

وقتي به پشت در خانه رسيدند، حسين در زد. مادر گفت:

- كيمدي؟

- منم حسين.

وقتي مادر در را باز كرد حسين گفت:

- مامان، قورخما.

مادر جا خورد. توقع نداشت كه آن وقت روز پسرش را با چند مرد ببيند.

- حسين! بولار كيمدي؟

مأمور درجه‌دار ساواك جلو آمد و خودش را معرفي كرد. نماينده‌ي دادستاني ارتش هم كه در اونيفرم خودش به حالت عصا قورت داده كمي‌ عقب‌تر ايستاده بود و با يقه‌اش وَر مي‌رفت، جلو آمد تا به همراه بقيه‌ي مأمورين به خانه داخل شود.

مأموران ساواك بدون اين كه به  مادر حسين توجه كنند، در خانه ريختند و يكي- يكي شروع كردند به گشتنِ اتاق‌ها. وقتي وارد اتاق حسين شدند،‌ دو قفسه‌ي كتاب را روي زمين واژگون كردند و بيشتر كتاب‌ها را داخل گوني ريختند. آن چنان با خشم اين كار را مي‌كردند گويي كه در حال كشتن كتاب هستند. كتاب‌ها را در هم فرو مي‌كردند. يكي از آن‌ها سر گوني را گرفت و ديگري با لگد كتاب‌ها را فشرده كرد تا بتوانند كتاب‌ها را در چند گوني جا بدهند.

يكي ديگر از مأموران زير رخت‌خواب، فرش، طاقچه‌ها و هرجاي ديگر اتاق حسين را مي‌گشت. به ديوار اتاق، تصوير چند زن ويتنامي تفنگ به دوش و تصوير ماكسيم گوركي چسبيده بود كه با يك حركت دست، آن‌ها را پاره كرد و داخل جيبش گذاشت.

حسين فقط به آن‌ها نگاه مي‌كرد همچون آهويي كه مي‌بيند آهو‌بچه‌اش در دست كفتارها اسير است ولي چاره‌اي جز نظاره ندارد. آن كفتارها آهو بچه را تكه و پاره مي‌كردند. به اين سو و آن سو مي‌كشاندند. خون از چشمانشان مي‌چكيد. حسين به ياد اين مصرع از مولوي افتاد:

شيرخدا و رستم دستانم آرزوست!

مأموران ساواك گوني‌ها را - و به اصطلاح خودشان مدارك جرم را - برداشتند و به همراه سه نفر، باز به اداره‌ي ساواك برگشتند. خبر به گوش پدر حسين رسيد. او خودش را به اداره‌ي ساواك رسانيد تا براي رهايي پسرش كاري بكند. اما آن روز، پنج‌شنبه بود به همين دليل مراجع قضايي تعطيل بودند و حسين ناچار بايد تا روز شنبه صبر مي‌كرد.

حسين و آقاي سيد اسماعيل پيمان و پسرش را به بازداشتگاه بردند. مسؤول آن جا يك فارس‌ زبان به نام آقاي قزلباش بود. وقتي كه فهميد اين سه نفر نويسنده و روزنامه‌ نگار هستند در حالي كه لوس حرف مي‌زد گفت:

- دلم نمي‌ آيد كه شما را پيش زنداني‌هاي ديگه بياندازم. به قسمت بهداري مي‌برمتان. آن‌جا اتاقي هست و مي‌توانيد تا شنبه در آن جا بمانيد. البته نگران نباشيد بالاخره آدميزاد بايد همه چيز را تجربه كند. بد نيست كه يك بار هم به زندان بيايد و ببيند كه اين جا چه خبر است.

پدر حسين، آرام و قرار نداشت. براي پسرش و همراهان او پتو آورده بود. پس از اين كه با مسؤول بخش چند دقيقه كلنجار رفت، به زحمت توانست پسرش را ببيند:

- حسين! من از تمامي نفوذم و دوستاني كه در تبريز دارم استفاده مي‌كنم تا جلوي گرفتار شدنت را بگيرم. من براي اين كه تو را به اين جا برسانم كلي زحمت كشيده‌ام. آرزو داشتم كه تو يك معلم نمونه بشوي. بعدش بروم، برايت زن بگيرم. نمي‌داني چه خيال‌هايي در سر داشته‌ام. اجازه‌ نمي‌دهم كه تو را بي‌كار كنند اگرچه كه تو همه چيز را خراب كرده‌اي.

 از همان روز شروع كرد به ديدنِ افرادي كه مي‌توانستند براي آزادي حسين كاري انجام بدهند. در ميان دوستانش افراد بانفوذ هم داشت. از سرهنگ گرفته تا آخوند محله، با همه صحبت كرد تا بلكه پا در مياني كنند. روز شنبه، پرونده را به دادسراي نظامي فرستادند و آن سه نفر را با قرار كفالت آزاد كردند و گفتند:

- فعلاً برويد تا در زمان دادگاه دو باره احضارتان كنيم.

پدر و حسين به خانه رفتند. در را باز كردند و داخل شدند اما حسين با روي گريان مادر مواجه شد كه با خوشحالي جلو آمد و پيشاني حسين را بوسيد. آن گاه خدا را شكر كرد. خانه غرق در شادي شده بود. خواهرها دور حسين حلقه‌ زدند و در حالي كه دست به دست هم داده بودند، شعر مي‌خواندند و بلند- بلند مي‌خنديدند. مادر آن روز براي حسين آبگوشت خوشمزه‌اي پخت و گفت:

- اين دو روز براي من مثل يك سال گذشت. در زندان چه مي‌خوردي؟ اذيت كه نشدي؟ حتي يك لقمه نان هم از گلويم پايين نمي‌رفت. تو نمي‌تواني نگراني يك مادر را درك كني. تو كه غذا مي‌خوري انگار من غذا مي‌خورم. تو كه آزار مي‌بيني انگار من آزار مي‌بينم. حسين جان! سعي كن ديگر كاري نكني كه دل من را بلرزاني.

بعد از غذا پدر شروع به صحبت كرد:

ببين پسر. اين كارها آخر عاقبت ندارد. اين همه به تو گفتم كارهاي خطرناك نكن. هر حرفي را توي روزنامه‌ها ننويس. اين قدر عقايدت را اين طرف و آن طرف بازگو نكن. چند بار بايد به تو بگويم. آخرش مي‌گيرند مي‌برندت زندان. اين قدر خون به دلِ ما نكن. تو از اين كتاب‌بازي‌هايت چه خيري ديده‌اي؟ حالا هي برو و بر عليه رژيم چيز بنويس. هي بگو مي‌خواهم تركي بنويسم، تركي بخوانم. من از امروز با تو اتمام حجت مي‌كنم. اگر يقه‌ات را گرفتند ما نمي‌توانيم كاري بكنيم. اين دوستاني كه اطرافت هستند، همه جاسوسند. اين‌ها دوست نيستند. سني از من گذشته است و مي‌دانم كه جاسوس‌ها خودشان را از امثال تو كله شق‌‌تر و ناراضي‌تر نشان مي‌دهند. حتي ممكن است به زندان بيفتند تا به عنوان يك سابقه‌دار سياسي در بين مردم مشهور شوند. شايد هم با ظاهرسازي كتك بخورند و از همه چيز محروم بشوند و تو باور كني. خلاصه بگويم اين كارها بازي با آتش است. آتشي كه خشك و تر را با هم مي‌سوزاند. پسر جان! « ديوار موش داره، موش هم گوش داره. »

پدر اين را گفت و بلند شد و از خانه بيرون رفت. حسين، فقط به سخنان پدر گوش كرد:

نبود بر سر آتش ميسّرم كه نجوشم.

چند هفته‌ي بعد، پستچي نامه‌اي دم در خانه آورد. از طرف دادگاه نظامي تبريز بود. در آن نوشته بودند كه چند روز ديگر دادگاه رسيدگي به جرم حسين محمدزاده صديق تشكيل مي‌شود.

پدر فوراً مشغول به كنكاش شد. به او گفتند كه دادگاه نظامي كه وكيل برايشان در نظر گرفته است. پدر آدرس وكيل را گرفت. عجيب بود! ولي وكيل تقريباً هم‌ محله‌اي‌شان بود. جناب سروان دانشور كه در محله‌ي « صفا باغي » زندگي مي‌كرد در دوران بازنشستگي خودش به كار وكالت در دادگاه‌هاي نظامي اشتغال داشت. همان شب پدر و حسين به سوي خانه‌ي وكيل رفتند. نزديك بود. زنگ در را زدند. آقاي دانشور در را باز كرد. پدر سلام كرد و گفت:

- سلام جناب سروان! من صديق هستم. منزلم كنار مسجد آقا ميرعلي است و داماد آقا مير علي هستم.

- خوشبختم. آقاي صديق بفرماييد چه كاري از دست من بر مي‌آيد.

- چند روز ديگر دادگاه پسرم است و شما وكيل تسخيري آن دادگاه هستيد.

- آهان! بله، بله! متوجه شدم. همان پسري كه روزنامه‌ نگار است؟

- بله!

- همين آقازاده است؟

- بله!

- پسر جان چه كار كرده‌اي؟ آخر چرا با اين‌ها در مي‌افتي؟ تو هم‌محله‌اي من و از خانواده‌اي سرشناس هستي. من پدربزرگ تو را مي‌شناختم. او هم تفنگ‌دار، هم قابل احترام بود. دلم نمي‌خواهد كه به دردسر بيفتي. تمام سعي‌ام را مي‌كنم.  فقط روز دادگاه تو نبايد حرفي بزني. هرچه سؤال كردند بگو وكيلم جواب مي‌دهد.

در سخنان سروان دانشور يك كلمه بود كه بيش از همه توجه حسين را به خودش جلب كرده بود. او به طور مداوم از كلمه‌ي « فُرس‌ ماژور » استفاده مي‌كرد و حسين كه تا آن زمان چنين كلمه‌اي نشنيده بود، در حالي كه به سروان نگاه مي‌كرد، توي ذهنش داشت كلمه را زير و بالا مي‌كرد تا بفهمد كه ريشه‌اش چيست و مربوط به چه زباني است. پدر و سروان خيلي با هم گرم گرفته بودند. در ميان صحبت‌ها آقاي دانشور گفت:

- برايم خيلي جالب است كه اين پسر با اين سن و سال چطوري يك عده آدم را گرفتار خودش كرده است.

و بعد صداي خنده‌ي سروان بلند شد . . .

آن شب او و پدرش تا پاسي از شب در منزل سروان دانشور نشستند و صحبت كردند.

منبع : یودوموز یووامیز